من!



بچه بودیم، خیلی بچه، ظهر که میشد صداش از کوچه میومد، آاای ساقیز آلااان. مامان تا صداش و میشنید بهمون پول میداد و میگفت برین ازش آدامس بخرین، می دوئیدیم تو کوچه، تا وسطای کوچه رفته بود، میرفتیم سمتش، پیر بود، با یک دست کت و شلوار نک مدادی کهنه،چشماش همیشه بسته بود، یک دستش عصا  و یک دستش یه کیسه پلاستیکی مشکی، میگفتیم آدامس میخوایم.اول دست میکرد از کیسه اش و چند تا آدامس میزاشت کف دستمون، بعد پول و میگرفت و میرفت،

پیرمرد آدامس فروش جز لاینفک خاطرات بچگی من بود.

سالها بعد با مامان تو پیاده رو نزدیک خونه قدیمیمون دیدمش، پیر شده بود و فرتوت، با همون کت و شلوار نک مدادی، عصا بدست، انگار نای حرف زدن نداشته باشه خیلی آروم میگفت: آاای ساقیز آلاان.

نگاهی به مامان انداختم، مثل قدیما دست کرد از کیفش بهم پول داد و گفت برو ازش آدامس بخر.

رفتم سمتش، گفتم حاجی آدامس میخوام، داری؟

از ته کیسه پلاستیکی مشکیش دوتا آدامس درآورد و داد بهم، پول و گرفت و رفت

یک سال بعد اون ماجرا مامان بهم گفت اعلامیه فوتش و رو دیوار دیده، هیچ وقت ازش نپرسیدم اسمش چی بود‌، دوست نداشتم کسی جایگزین نقش پیرمرد آدامس فروش زندگی من بشه.

پیرمرد نابینای شریفی که پول نمیگرفت مگر در ازای فروش آدامس

پی نوشت:آی ساقیز آلان معادل فارسیش میشه :  کی آدامس میخواد؟


سوار توبوس میشم. خیلی شلوغه و مجبور میشم همون جلو سر پا واستم.

مسیر ویژه اتوبوس خیلی باریکه و همیشه راننده ها مشکل دارن برای تردد.

یه پراید وانت بغل خیابون پارک کرده و رفته. راننده اتوبوس چند تا بوق پشت سر هم میزنه ولی خبری از صاحب ماشین نمیشه. راننده اتوبوس به زحمت اتوبوس و میکشونه سمت جدول تا بتونه رد بشه. مماس داره رد میکنه و مکرر هم بوق میزنه.میرسه به جلوی ماشین. دستی و میکشه، در و باز میکنه و از روی صندلیش بلند میشه. توی ذهنم تصویری نقش میبنده ، راننده میره سمت  پراید، با لگد میزنه به شیشه و آینه پراید،چند تا فحش هم میده و برمیگرده میشینه پشت فرمون، اتوبوس و میماله به پراید و رد میشه.

اما چیزی که میبینم راننده دستی و میکشه، میره سمت پراید، با دستش آروم آینه بغل پراید و می خوابونه و برمیگرده سرجاش، آروم و با احتیاط اتوبوس و رد میکنه بدون هیچ گونه تصادفی.

لبخند میزنم و صدای موسیقی و بیشترش میکنم


از قدیم میگن این شب خیلی درازه و صبح نمیشه، و باید تا صبحش بشینی و شب زنده داری کنی. آما این آئین کهن در طول سالیان دراز به جهت 8 صبح سرکار بودن، کم کم منسوخ شده و تایم شب زنده داری به نهایت ساعت 11 یا 12 شب رسیده است.

آمااااا اینجانب جهت احیاء این آئین کهن اقدامی جدی ، به شکل زیر انجام دادم:

12 شب روانه تخت گرم و نرم خویشتن شدیم ولیکن به جهت حلول فصل مبارک زمستان تا خود 1 نصف شب لرزیدیم. ساعت 1 گفتیم بزار بریم یه لباس گرمی تنمان کنیم.

همینطور که به سمت در خروجی در حال حرکت بودیم به دلیل تاریکی هوا و فضا تیغه دیوار را ندیده و با صورت وارد تیغه دیوار شدیم!

چشم، ابرو و گونه راست صورتمان باد نموده،ورم کرده و کبود گشت!

 فلذا به جهت درد شدید آئین کهن را احیاء کرده و تا خود صبح کمپرسور یخ به صورت چله را زنده نگه داشتیم!

پی نوشت: کورم!


چون حالمان این روزها به طرز عجیبی خوب است تصمیم گرفته ایم از خاطرات آقو رئیس گذشته یه موردی و ذکر کرده و دور هم خوش باشیم.

آقو رئیس گذشته ما علاقه شدید داشت خودش و به آدمهای درشت بچسبونه!

روزی از روزها در شرکت زده شد و دوتا آقا مملو از ادکلن وارد شرکت شدند.آقایان همینطور که در طول و عرض شرکت قدم می زدند و از فک و فامیل و آشناهای گردن کلفتشون میگفتن، آقو رئیس ما مثل موش آب کشیده گوشه ای کز کرده بود و یحتمل توی ذهنش دنبال فردی میگشت که با چسبوندن خودش به اون برای خویشتن منزلتی رقم بزند! در همین حین یکی از آقاها گفت: فلان کس و میشناسین شما؟ ایشون پدر تیرآهن ایران هستند.

تو گویی این نکنه جرقه ای شد در ذهن آقو رئیس ما! وی همینطور که چهره اش از به و اندمی بزرگتر به تبدیل شده بود با خوشحالی از گوشه خود جهید بیرون و گفت: شما آقای فلانی و که ازقضا فامیل ما هستند، میشناسید؟! آقایون نگاهی به همدیگر انداختند و گفتند: نه! آقو رئیس ما گفت: به! چه طور نمیشناسید؟ ایشون پدر مرغ ایران هستند!

و همینطورکنان به کار خود ادامه داد! و ما نیزهم تا مدتهای زیادی  کنان بودیم.



 بازرس بیمه میباشند.آمده اند برای رسیدگی ده ساله بیمه، بنده طبق معمول در خط مقدم پاسخگویی میباشم!

آقای محترم کارشناس بیمه: خانوم پاسخگو؟

من: بلی؟

آقای محترم کارشناس: اسم کوچیک این خانوم نرگس السادات چیه؟

من: نرگس!

آقای محترم کارشناس: آهان سادات فامیلیشونه پس!

             من: ایشون سیده هستند،به همین خاطر پیشوند فامیلیشون سادات اومده،فامیلیشون کلمه بعد سادات هست!    

آ            آقای محترم کارشناس: آهان بلی! ممنون!

 

پی نوشت: حالا هی تو برو تو آزمون استخدامی شرکت کن! چه توقع ها

حقوق مسئول آی تی رو ندادن اونم بعد چند تا تذکر و اولتیماتوم امروز صبح از رخت خواب خویش با یه دکمه سیستم حسابداری کل مجموعه رو قطع کرد!

همه نیمچه فلج نشستیم و داریم کارهایی نظیر وب گردی،گوگل سرچی،سایت خوانی و غیره رو انجام میدیم.

همکار جدید عزیزمان که بهره هوشی شان همه رو هاج و واج کرده ، به حالت کلافه ای اومد بالا سر من و گفت: اسمش چیه؟ خانووووم همکاااار؟ سیستمت وصل میشه؟

من: نه دیگه! قطعیم

وی در حالی که متفکر و مضطرب بود گفت: حتی یه ذره هم وصل نمیشه؟

من:سکوت

نکته یک: وی در یک بانک به مغایرت 500 تومنی بر خورده اند و کلافه اند و چون مغایرتشان مبلغ ریزیست استدلال میکنند اگه سیستم یه ذره وصل شه من این مبلغ ریز و حلش میکنم! فقط یه ذره!

نکته دو:وی قبل از خطابیه قرار دادن سایرین با ولوم 2 یه پیشوند اسمش چیه قرار داده و سپس با ولوم 6 اسم طرف را صدا میزند!

نکته سه: رو مخه هاااا! رو مخ! 


بچه بودیم، خیلی بچه، ظهر که میشد صداش از کوچه میومد، آاای ساقیز آلااان. مامان تا صداش و میشنید بهمون پول میداد و میگفت برین ازش آدامس بخرین، می دوئیدیم تو کوچه، تا وسطای کوچه رفته بود، میرفتیم سمتش، پیر بود، با یک دست کت و شلوار نوک مدادی کهنه،چشماش همیشه بسته بود، یک دستش عصا  و یک دستش یه کیسه پلاستیکی مشکی، میگفتیم آدامس میخوایم.اول دست میکرد از کیسه اش و چند تا آدامس میذاشت کف دستمون، بعد پول و میگرفت و میرفت،

پیرمرد آدامس فروش جز لاینفک خاطرات بچگی من بود.

سالها بعد با مامان تو پیاده رو نزدیک خونه قدیمیمون دیدمش، پیر شده بود و فرتوت، با همون کت و شلوار نوک مدادی، عصا بدست، انگار نای حرف زدن نداشته باشه خیلی آروم میگفت: آاای ساقیز آلاان.

نگاهی به مامان انداختم، مثل قدیما دست کرد از کیفش بهم پول داد و گفت برو ازش آدامس بخر.

رفتم سمتش، گفتم حاجی آدامس میخوام، داری؟

از ته کیسه پلاستیکی مشکیش دوتا آدامس درآورد و داد بهم، پول و گرفت و رفت

یک سال بعد اون ماجرا مامان بهم گفت اعلامیه فوتش و رو دیوار دیده، هیچ وقت ازش نپرسیدم اسمش چی بود‌، دوست نداشتم کسی جایگزین نقش پیرمرد آدامس فروش زندگی من بشه.

پیرمرد نابینای شریفی که پول نمیگرفت مگر در ازای فروش آدامس

پی نوشت:آی ساقیز آلان معادل فارسیش میشه :  کی آدامس میخواد؟


اخیرا نمیرم سر کار و این خیلی بده! شدیدا توصیه میکنم برین سر کار! از هر بعد بهش نگاه کنی ضایع است!

درسته چند روز اول میخوابی تا لنگ ظهر ولی دیگه چه قدر خوابیدن تا لنگ ظهر میتونه ت کنه؟

اینم بگم بازده من تو زمان کارمندیم خیلی بیشتر بود تا الان.الان پر زمان خالی ام اما یک فروند بشر تنبل تن لش میباشم!

ها! اینا اصلا نبود اون چیزی که میخواستم بگم.

راستش اخیرا خیلی ازش بدم‌میاد! نمیدونم‌چرا! ولی واقعا حالم پیشش بده. کاملا درک میکنم‌که اونم حالش پیش من بده.

البته میدونم چرا! این حس از روزهای آخر اسفند ماه شروع شد.

ناگفته نماند که همسر عزیز هم دامن زد به این احساسات بدم با کارهای ناخواسته اش.

همسر مدام بهم میگفت برو باهاش بیرون، برو اونجا، بیاد اینجا.

ولی راستش هیچ خوشم نمیومد ببینمش.

تا دیروز که علی رغم میل باطنیم دو ساعتی باهاش رفتم بیرون.

خواستم دور کنم این حس و از خودم اما راستش و بخواین اصلا  موفق نشدم! خوشم نمیاد ازش که هیچ، تازه فهمیدم ازش بدمم میاد!

به قول یکی از دوستام نمیشه کاریش کرد!

نمیشه ندیدش، نمیشه نباشه، نمیشه ترکش کرد و همه این نمیشه ها خیلی اوضاع و بد میکنه.

به نظرم روابطی که نشه تمومش کرد اسمش رابطه نیس جبره.

و جبر هاهمیشه برای من دردناک و غیر قابل قبول بودند.

رابطه رو باید بشه ول کرد وقتی آزارت میده.

برای مثال یکی از روابط قدیمیم که خیلی سعی به حفظش داشتم و رها کردم. چرا؟ چون خسته شدم از اینکه مدام به طرف مقابل بگم چی شده؟ چرا ناراحتی؟ خسته شدم از اینکه باید مدام شرایط و اوضاع و براش شرح بدم تا بفهمه فرق کرده اوضاع زندگیم.خسته شدم از اینکه نگران از دست دادنش باشم.

ولش کردم، راحت!

کاش میشد این یکی و هم ولش کرد.

پی نوشت : شخص مورد نظر میم شین می باشند.


پدر بنده که خدا حفظشان بنماید، فوق تخصص خراب کردن اشیاء و ماشین آلات و غیره را دارند! بزارین‌اینجوری براتون توضیح بدم، پدر عزیز بنده در هیچ زمینه کاری غیر حرفه خودشون تخصص ندارند و اصلا شخص فنی نیستند ولی عمیقا علاقه دارند خودشون و شخص فنی جلوه داده و دست به آچار شده و شی معیوب مورد نظر را کلا ناکوت کرده و بنشینند!

ما سالها به فنی کاری های پدرمان میخندیدیم‌در حالی که مادرمان از فرط عصبانیت صورتی میشد و از آنجایی که هر یماغین بیر خیریلداماغی وار ما ازدواج نموده و خدا همسری نصیبمان کرد لنگه پدرمان و گفت هییییم تو بودی هر هر میخندیدی ها؟ آلا دینسیز!

همسر فنی بنده چند هفته قبل رفت بالکن و شروع کرد به سابدین آنجا. بعد با ذوق فراوان مارو صدا زد که عیال بیا ببین کولر ها چه قدر کثیفن! بیا ببین چه آب کثیفی داره از کولر ها میره!

بنده همین طور که روانه بالکن‌بودم دیدم همسر شلنگ آب را بسته به کولر و مفتخرانه داره من و نگاه میکنه و لبخند میزنه، چند ثانیه بیشتر طول نکشید این حال خوشش که یه هو به ارتفاع پنجاه سانت به هوا پرید و همین طور پرش وار اومد سمت‌خونه.

پرسیدم چی شد همسر؟! گفت برق! برق گرفت!

و مساوی با همین پرش بود که کل فیوز خونه پرید!

همسر طی تماس و صحبت مکرر با سرایه دار موفق شد برق خونه به غیر فیوز متصل به کولر و وصل کنه.

این قصه همین جا تموم شد تا دیروز که گرما به همسر غلبه نمود.

همسر گفت دیگه الان کولر خشک شده بهتر فیوز کولر رو بزنم و روشنش کنیم، فیوز را زدن همانا و پریدن کل برق خونه همانا!

همسر تماسی با سرایه دار گرفت تا از کابل برق پایین که شونصد تا فیوز داره فیوز مربوط به مارو بزنه که از شانس سرایه دار گفت ساختمون نیست و بیرونه.

خلاصه همسر مهندس با راهنمایی سرایه دار رفت پایین تا فیوز ۲۱ ام که مربوط به ماست بزنه و بیاد آما! نه یک بار نه دو بار که ده ها بار فیوز و روشن خاموش کرد ولی برقی وصل نشد!

تا اینکه یکی از همسایه ها مچ همسر را در حالی که فیوز ۲۱ ام برای بار ۱۱ ام قطع و وصل میکرد گرفته و گفته:اخوی؟ خبریه؟

و اون لحظه شوم دوزاری همسر کمی جابه جا شده که ای داد! فیوز مربوط به واحد ۲۱ غربی و دستکاری میکرده در حالی که ما ۲۱ شرقی میباشیم!

و من الله توفیق!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گروه معادن وکارخانجات تیموری ( سنگ تیام ) Cody Harfaye ye adame mamoli آنتراکت اینرسی کاکتوس پایگاه رسمی اطلاع رسانی طایفه بَزی جغرافیا، تاریخ ، بافت قدیمی